درست مثل یک چشم بر هم زدن بود تمام روزهای خوبی که با هم داشتیم... مثل یک رویای شیرین . همین دیروز بود که با تردید و اضطراب از آغوش امن مادر خود را سپردیم به دست های مهربان معلم و امروز جشن آخرین روزِ کودکستان است. آنجا که برای اولین بار خیلی چیزها را یاد گرفتیم...! اولین دوستی هایمان را تجربه کردیم... با هم از جان خندیدیم ... به تن بی روح کاغذهای سفید رنگ جان پاشیدیم. با دست های توانمندمان چیزها ساختیم ... بازی کردیم و شادمانه باریدیم و طروات بخشیدیم مثل باران ... به شعر ها ،موسیقی ِ صدای زیبایمان را هدیه دادیم و سرود عشق خواندیم. نگاه کردیم و و با نگاه ما همه چیز زیبا تر شد... گوش دادیم و همه چیز شنیدنی تر... لمس کردیم و همه چیز دوست داشتنی تر... خلاصه همه ی چیزهای خوب ، با وجود معصومانه ی ما زیباتر شد... یاد گرفتیم دوستی زیباست. شعر زیباست. زندگی زیباست و معلم عاشق است.